بــــــــــاران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتـــش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعــــد سرفههای گرانسینه صاف کرد
تــا راز عـشـق ما به تــمـــامی بیان شود
بـــا آب دیـــده آتــش دل ائــتـــلاف کــــرد
جـــــــایی دگر برای عـبـادت نیافت عشق
آمــــد به گــــرد طایفهی مــــا طواف کرد
اشـراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گــــــوشهای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تـقـصیر عــشـق بود که خون کرد بیشمار
بـــاید بـه بیگناهی «دل» اعـتـــراف کرد
«قیصر امین پور»