مــــردان مرد مثل تو پــرواز مـــی کنند
«نغمه مستشار نظامی»
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تــو مـــــرا باز رساندی به یقینم، کافی ست
قــانــعــم، بیشتر از ایـن چــه بـخواهم از تو
گـــاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی ست
گـلـه ای نیست، من و فاصله هـا همزادیم
گـاهی از دور تو را خوب ببینم، کافی ست
مـن همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافی ست
فــکـــر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست
«محمد علی بهمنی»
طـــلـــوع می کند آن آفــــــــتــــــاب پـنـهانی
ز ســـمــــت مـشـرق جــغــرافیای عـــرفانی
دوباره پلک دلم می پرد ، نشانه ی چیست؟
شــنــیــده ام که می آید کـسـی به مهمانی
کــســی که سـبـزتــر است از هـــزاربار بهار
کــسی شگفت ، کسی آنچنان که می دانی
کـــسی که نقطه ی آغـاز هرچه پرواز است
تـــویــی کـه در سفر عـــشـــــق خطّ پایانی
تــویی بهانه ی آن ابـــرهـــا که می گــریـند
بیـا که صـــــاف شود این هــــــوای بـارانی
تـــــو از حــــوالــــی اقـلـیـــم هـــرکجا آباد
بــیــا که می رود این شــهــر رو به ویرانی
کــنــار نام تو لنگر گرفت کــشــتـی عشق
بـیــا که یاد تو آرامــشــــی است طوفانی
«قیصر امین پور»
مـثل کسی که مثل خودش می شود شدم
«محمد سلمانی»
صــــــد سال جلوتر ز وجودم عـــــدمـــم را
«جواد جعفری»
این سیب می افتد چه بخواهی چه نخواهی
«علیرضا بدیع»
حـــرف تو ته کشید و سکوت انتها نداشت
«رضوان امام دادی»
شــاعری از شــــدت شیرین زبانی سکته کرد
تــاجـری در حجره از شوق گرانی سکته کرد
او که بردندش سر شب، شاعری مشهور بود
نــصـفـه شب گفتند بیماری روانی سکته کرد
فـیـلم را قیچی به دستان از سر و از ته زدند
دخـتــــری با چادر و کفش کتانی سکته کرد
شعر نافهمان برایش بس که سوت و کف زدند
شـــاعـــر بـیـچـــاره در اوج جوانی سکته کرد
پــنــج ساعت شـعــرهای دیگران را گوش داد
دلـــبـــر ما صاف وقت شعر خوانی سکته کرد
خـــط اول، دوم ایـــن جـــــام را لاجرعه خورد
چـــون مـهـــاجم بود در خط میانی سکته کرد
تــا خـــبـــر دادند دکـــان خــــودت آتش گرفت
نــاگــهـــــان راننده ی آتش نشانی سکته کرد
بـیـست سالی انجمن رفت و ولی شاعر نشد
تـــا به او گفتند مــولانای ثــــــانی سکته کرد
گـــیتـــر یک امضای کوچک بود استخدام من
نـوبتتـم بـــود و رئیس بـــایتــگانی سکته کرد
بـــعــــد مرگم کاش بنویسند با فونت درشت
شـــاعری از شدت شیرین زبانی سکته کرد
«سعید بیابانکی»
بــــــــــاران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتـــش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعــــد سرفههای گرانسینه صاف کرد
تــا راز عـشـق ما به تــمـــامی بیان شود
بـــا آب دیـــده آتــش دل ائــتـــلاف کــــرد
جـــــــایی دگر برای عـبـادت نیافت عشق
آمــــد به گــــرد طایفهی مــــا طواف کرد
اشـراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گــــــوشهای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تـقـصیر عــشـق بود که خون کرد بیشمار
بـــاید بـه بیگناهی «دل» اعـتـــراف کرد
«قیصر امین پور»
گـــفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، برای غــــزل شور و حال کو ؟
پـــر می زند دلم به هــــــوای غـزل ، ولی
گـیــرم هـــــوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گــیــرم به فــــــــال نیک بگیرم بــهــــار را
چــشـــم و دلــــی برای تماشا و فال کو ؟
تــقــویم چــارفـصل دلـــــــــم را ورق زدم
آن برگـــــهای ســبـــز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفــتــیـم و پرسش دل مـــا بی جواب ماند
حـــــال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
«قیصر امین پور»