غزل های محبوب من

غزل های محبوب من

بهترین و زیباترین غزل ها را در اینجا بخوانید
غزل های محبوب من

غزل های محبوب من

بهترین و زیباترین غزل ها را در اینجا بخوانید

ایــن بـیـت هـای تازه که پر باز می کنند

ایــن بـیـت هـای تازه که پر باز می کنند
در آســمــان عشق تـــو پرواز می کنند

ای مـــطــلــع عزیز غزل های من ببین
این شاعران بــه نــــام تو آغاز می کنند

هــــــر مصرع قصیده، غزل، چارپاره را
با لحظه لحظه ذکر تو دم ساز می کنند

با نام نامی تو ســخــن زنده می شود
با عین، لام، یای تـــــو اعجاز می کنند

دل گویه های ناب تو بعد از هزار سال
اسـلام را همیشه سر افراز می کنند

مــولا! بلند پایه ترین قلعه های شعر
در را بـه روی وسعت تو باز می کنند

حــتـــی هـنـوز موی یتیمان خسته را
با دست های عاشقی ات ناز می کنند

یک کاسه شیر، یک غزل تازه، نان، نمک

مــــردان مرد مثل تو پــرواز مـــی کنند

«نغمه مستشار نظامی»


دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تــو مـــــرا باز رساندی به یقینم، کافی ست


قــانــعــم، بیشتر از ایـن چــه بـخواهم از تو

گـــاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی ست


گـلـه ای نیست، من و فاصله هـا همزادیم

گـاهی از دور تو را خوب ببینم، کافی ست


مـن همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافی ست


فــکـــر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی ست

«محمد علی بهمنی»


طـــلـــوع می کند آن آفــــــــتــــــاب پـنـهانی

طـــلـــوع می کند آن آفــــــــتــــــاب پـنـهانی

ز ســـمــــت مـشـرق جــغــرافیای عـــرفانی


دوباره پلک دلم می پرد ، نشانه ی چیست؟

شــنــیــده ام که می آید کـسـی به مهمانی


کــســی که سـبـزتــر است از هـــزاربار بهار

کــسی شگفت ، کسی آنچنان که می دانی


کـــسی که نقطه ی آغـاز هرچه پرواز است

تـــویــی کـه در سفر عـــشـــــق خطّ پایانی


تــویی بهانه ی آن ابـــرهـــا که می گــریـند

بیـا که صـــــاف شود این هــــــوای بـارانی


تـــــو از حــــوالــــی اقـلـیـــم هـــرکجا آباد

بــیــا که می رود این شــهــر رو به ویرانی


کــنــار نام تو لنگر گرفت کــشــتـی عشق

بـیــا که یاد تو آرامــشــــی است طوفانی

«قیصر امین پور»


آن قـــــــدر از مقابل چـشــــم تو رد شدم

آن قـــــــدر از مقابل چـشــــم تو رد شدم
تــــا عاقبت ســـتـــاره شناسی بلـد شدم

مــنــظــومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شـــب که از کــنــــــار تو آرام رد شدم

گـــــــــــم بودم از نگاه تـمـــــام ستارگان
تــا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم

دیــــــــــدم تو را در آیـــنــــــــه و مثل آینه
من هم دچار ـ از تو چه پنهان ـ حسد شدم

شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق
در عـــمـق چشم های تو حبس ابد شدم

شاعر شدم! همان که تو را خوب می سرود

مـثل کسی که مثل خودش می شود شدم

«محمد سلمانی»


ای قـــوم اگــــر سنگ بـبـنـدم شـکـمـــم را

ای قـــوم اگــــر سنگ بـبـنـدم شـکـمـــم را
حـــاشـــا که به نانی بـــفــــروشم قلمم را

فـــــــانـوس شب در به دری های شما باد
ایـــــن شمع که سوزانده ز سر تا قدمم را

از پـــیـــکـــر خــونــیـــن گل سرخ بپرسید
انـــگـــیــــزه پرپر شــــــدن دم به دمم را

بــــا مــــــردم آیــنــده بــگــویــیــد بسازند
از تـــیـــغـــه شمشیر، ضــریـــح حرمم را

می میرم از این درد، ولی حیف که نشناخت
از شــــــهر شما هیچ کسی درد و غمم را

با مــــــن سخن از مرگ نگویید کـــــه دیدم

صــــــد سال جلوتر ز وجودم عـــــدمـــم را

«جواد جعفری»


ای حــــاصــل جـمـع پری و کژدم و ماهی!

ای حــــاصــل جـمـع پری و کژدم و ماهی!
یــــــک نیمه طرب زایی و یک نیمه تباهی!

گـیـسـوی تو تعبیر هــــزاران شب بغداد...
چون خواب شـــب بـــاز پسین، نامتناهی!

گــیــســوی بلافاصله از کـفـــر و یقین ات
هم فرش شیاطین شده هم عرش الهی!

در ســــایه هر پــلـــک تو جمع اند خدایان
نــزدیـــــــک ترین راه رسیدن به سیاهی!

دل سنگی از آن دست که کشکول دراویش
دل خـــواهـــــی از آن روی که آیینه شاهی

آبــــــان مجسم شده! سرخ است دلم باز..

این سیب می افتد چه بخواهی چه نخواهی

«علیرضا بدیع»


گـــفــتـی چرا؟ سکوت من اما چرا نداشت

گـــفــتـی چرا؟ سکوت من اما چرا نداشت
مانند بغض من کـه شکست و صدا نداشت

دیــدم که واژه ها همه در انحـصار توست
گـشـتـــم تمام حافظه را یک هجا نداشت

مــی خواستی تــمـــــام دلـم را بیان کنم
مــی خواستم ولی نــفـســم اتکا نداشت

آن گـــونه مات و مسخ تو بودم که ساعتم
حــــتــی خبر ز کم شدن لحظه ها نداشت

گــفــتــی تمام شد و نشد بــــــاورم شود
آخــــــــر دلت خبر ز دلم داشت یا نداشت

فرق سکوت و حرف همین است خوب من

حـــرف تو ته کشید و سکوت انتها نداشت

«رضوان امام دادی»


شــاعری از شــــدت شیرین زبانی سکته کرد

شــاعری از شــــدت شیرین زبانی سکته کرد

تــاجـری در حجره از شوق گرانی سکته کرد


او که بردندش سر شب، شاعری مشهور بود

نــصـفـه شب گفتند بیماری روانی سکته کرد


فـیـلم را قیچی به دستان از سر و از ته زدند

دخـتــــری با چادر و کفش کتانی سکته کرد


شعر نافهمان برایش بس که سوت و کف زدند

شـــاعـــر بـیـچـــاره در اوج جوانی سکته کرد


پــنــج ساعت شـعــرهای دیگران را گوش داد

دلـــبـــر ما صاف وقت شعر خوانی سکته کرد


خـــط اول، دوم ایـــن جـــــام را لاجرعه خورد

چـــون مـهـــاجم بود در خط میانی سکته کرد


تــا خـــبـــر دادند دکـــان خــــودت آتش گرفت

نــاگــهـــــان راننده ی آتش نشانی سکته کرد


بـیـست سالی انجمن رفت و ولی شاعر نشد

تـــا به او گفتند مــولانای ثــــــانی سکته کرد


گـــیتـــر یک امضای کوچک بود استخدام من

نـوبتتـم بـــود و رئیس بـــایتــگانی سکته کرد


بـــعــــد مرگم کاش بنویسند با فونت درشت

شـــاعری از شدت شیرین زبانی سکته کرد

«سعید بیابانکی»


بــــــــــاران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

بــــــــــاران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتـــش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

 

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعــــد سرفه‌های گران‌سینه صاف کرد

 

تــا راز عـشـق ما به تــمـــامی بیان شود

بـــا آب دیـــده آتــش دل ائــتـــلاف کــــرد

 

جـــــــایی دگر برای عـبـادت نیافت عشق

آمــــد به گــــرد طایفه‌ی مــــا طواف کرد

 

اشـراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گــــــوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

 

تـقـصیر عــشـق بود که خون کرد بیشمار

بـــاید بـه بی‌گناهی «دل» اعـتـــراف کرد

«قیصر امین پور»


گـــفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟

گـــفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟

شیرین من ، برای غــــزل شور و حال کو ؟

 

پـــر می زند دلم به هــــــوای غـزل ، ولی

گـیــرم هـــــوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

 

گــیــرم به فــــــــال نیک بگیرم بــهــــار را

چــشـــم و دلــــی برای تماشا و فال کو ؟

 

تــقــویم چــارفـصل دلـــــــــم را ورق زدم

آن برگـــــهای ســبـــز ِ سرآغاز سال کو ؟

 

رفــتــیـم و پرسش دل مـــا بی جواب ماند

حـــــال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟

«قیصر امین پور»